زان يار دلنوازم شکريست با شکايتگر نکته دان عشقي بشنو تو اين حکايت
بي مزد بود و منت هر خدمتي که کردم يارب مباد کس را مختوم بي عنايتدر زلف چون کمندش اي دل مپيچ کانجاسرها بريده بيني بي جرم و بي جنايتچشمت به غمزه ما را خون خورد و مي پسنديجانا روا نباشد خونريز را حمايتاز هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزودزنهار از اين بيابان وين راه بي نهايتدر اين شب سياهم گم گشت راه مقصوداز گوشه اي برون آي اي کوکب هدايت
عشقت رسد به فرياد، گر خود به سان حافظقرآن ز بر بخواني، در چهارده روايت