کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سياهىنگاه دار دلى را که بردهاى به نگاهىمقيم کوى تو تشويش صبح و شام نداردکه در بهشت نه سالى معين است و نه ماهىچو در حضور تو ايمان و کفر راه نداردچه مسجدى چه کُنشتى چه طاعتى چه گناهىمده به دست سپاه فراق ملک دلم رابه شکر آنکه در اقليم حسن بر همه شاهىرواست گر همه عمرش به انتظار سرآيدکسى که جان به ارادت نداده بر سر راهىتسلى دل خود مىدهم به ملک محبتگهى به دانه اشکى گهى به شعله آهى