ای چامه جاوید ، کی سروده میشوی ؟چه زمان صفحه سیاه تاریخ را می آرایی ،تا بندگانت گریه کنان ،شاهکار بی چون تو را به تماشا بنشینند ؟تا آنجا که تو باشی و منبر نیاکانت وامتی که ابیات جمالت را هر لحظه ؛عاشقانه مشاعره کنند .
عجب عاشق کشانی می شود آن دم ! که بر سرخْ درخت سیبی تکیه زنی و در آن لحظه که نسیم ، درتارو پود گیسوان مجعّد ومشکین فامت غلت می زند ، خم ابروی نازنین علی را به هلال ماه تشبیه کنی وحکایت رجز خوانی هایش را برای اهل دل نقّالی کنی .
وای و وای !آن لحظه دیگر آخر عشق است ، که برخیزی و وحکایت لبان خشکیده زیبای نینوا را برقافیه نوحه بریزی و در حلقه شور شوریدگان ؛میانداری کنی .
و چه سود ! که عمریست مشتاق منتظر ،به خیال شیرین عسل گونه هایت خیره میشود ،اما هنوز که هنوزه کامی از شیرینی و حلاوت نچشیده است .
ای جوهره ی آتش ،پیکره ی زمین در انجماد و رکود ِ بیخدایی یخ زده است ، وصدای لرزه دندان هایش ؛فریادهای التماس را منزوی می کند .اما در واپسین نفس های باقی مانده ، چشم امید به شعله کشیدن ذوالفقار تو دارد .پس یه رهایی خاک از زنجیر کفر و به حرمت عشق ِ ناکام گودال نشینانی که اثبات حقانیت خورشید را میکنند ،زبانه بکش !
ای پادشاه خویان ،داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد ، وقت است که باز آیی