می آید از اعماق مه ، مردی بنام صاعقه
مردی که شولایش کبود از زخم های گرده است
او چشم سرخ شهر را با عشق معنا میکند
احساس گرمی میدهد رویی که سیلی خورده است
می آید او ...می آید او ؛ آرام بنشین لحظه ای
ای آنکه اندوهت مرا تا بینهایت برده است
( سپیدنامه )