یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزى گلستان غم مخور
اى دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
دور گردون گر دو روزى بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نئى از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهاى پنهان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهى زد قدم
سر زنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
اى دل ار سیل فنابنیاد هستى بر کند
چون ترا نوح است کشتى بان ز طوفان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خداى حال گردان غم مخو
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهى نیست کانرا نیست پایان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهاى تار
تابود وردت دعا و درس قرآن غم مخور